چشم هايي به رنگ دريا

وحيد شيخ احمدصفاري
v_saffary@yahoo.com

چشم هايي به رنگ دريا
شهر با تمام هياهوي روزنه اش، حالا در سكوت نيمه شب چنبره زده و تنها اين صداي دريا بود كه خود را بر صخره ها مي كوبيد و از ميان آنها راهي به خشكي مي جست و شايد هم كه به طمع گرفتن قرباني خود از ساحل، هر چند وقت يك بار غران و پر هيبت پيش مي آيد، اما نااميد، نرم و آرام باز مي گشت.
نسيمي نوازشگر از دريا به ساحل مي وزيد و از ميان كوچه هاي گلي و خانه هاي خفته در آرامش شبانگاهي مي گذشت و به سوي نخلستان مي چرخيد.
پاسي از شب رفته بود و من همچنان در انديشه اي وهم گون بر بستر خود مي لغزيدم و چشمانم كه راه خواب را گم كرده بود، به سوسوي ستاره ها و به خنده ي مهتاب كه بر سينه ي آسمان فارغ از هر وهم و خيالي به ناز و كرشمه نشسته بود، دوخته بودم.
آهسته دست به زير بالشت مي لغزانم و با سر انگشت هايم بار ديگر كلغذ را لمس مي كنم و در آرامش از احساس لمس آن، نرم نرمك در آغوش خواب فرو مي غلطم.
از هرم گرماي آفتاب تابيده بر صورتم، طلوع روزي ديگر را در حالتي از خواب و بيداري احساس مي كنم. دستم همچنان در زير بالشت، كاغذ را در ميان دارد.صدار دريا از كرانه ي شرق شنيده مي شود. نامه را در جيب پيراهن ججاي مي دهم و به اميدي عبث – اميد به صيد ستاره و اميد به تور گرفتن دريا – به سوي دريا روانه مي شوم.
زورقم در گوشه ايي دور از خروش دريا، در سر پناه شاخه هاي درختان، به دريا خيره شده است. انتظارش را پايان مي بخشم و تنش را با آغوش خنك آب آشنا مي كنم و به تدريج ساحل را در امتداد دور دست خود گذاشته و افق نيلگوني را كه هميشه لحظه ي غروبش را آرزوي تماشا دارم، در پيش مي گيرم.
حيرانم و مضطرب! اما خودم هم نمي دانم چرا! يك جور احساس خلسه آميز وصل دارم. شايد كه امروز، روز ديگري براي من است كه اين گونه پريشانم! عجيب است كه گاهي وقت ها آدمي در افكار خودش هم مي ماند و حالا براي من چنين بود. نمي توانستم افكارم را متمركز كنم. انديشه ي غريبي بر من مستولي شده بود. بي رومق و كسل، قلاب را طمعه مي زنم و آن را چون بازيچه اي در دست كودكان، به عمق آب مي فرستم. ان هم در مكاني كه مي دانم هيچ ماهيي صيد آن نخواهد شد و قلاب هم ناتوانتر از آن است كه بخواهد ستاره ايي را صيد نمايد و يا دريا را به بند بكشد. چوبه ي قلاب را لبه ي زورق در جاي مخصوص خود محكم مي كنم. خسته و بي حال بر كف زورق مي لغزم. نگاهم، شعاع دور دست آفتاب را به نظاره مي نشيند و بعد بي اراده دستم به سوي نامه مي رود و شايد براي هزارمين بار مشغول خواندش مي شوم. گويي كه تمام آرامش لحظه ايي من در آن نهفته است؛
«دريا، تو را خيلي دوست دارم. تو مرا عاشق خود كردي. وقتي اولين بار ديدمت، موجي شدي و لغزيدي در ذهنم. كنار ساحل نشسته بودم كه آمدي و لحظه اي وهم انگيز در من نگريستي ! نفهميدم چرا! بعد بي كلامي حرف رفتي. تو كه رفتي، رنگ دريايي چشم هايت مرا همراه خود برد و جز خيالي برايم نماند. پريشان بودي و من عاشق پريشاني ات شدم. بعد از آن بود كه احساس كردم با تمام وجود دلبسته ات شده ام. حس غريبي بود، ولي دست خودم كه نبود. مي خواستمت و براي همين فكر كردم كه بايد بگويمت و گفتمت.
هر روز بعد از آن مي ديدمت كه كنار ساحل چون سرگشته اي آواره ايي! آن روز خيلي با خودم كلنجار رفته بودم تا بتوانم حرف دلم را بگويم. خوب مي داني، تو را دوست داشتم. تو بايد اين را مي فهميدي و وقتي گفتمت، اول به رنگ غروب شدي! بعدش نرم و تبدار خنديدي و من عاشق خنده ات هم شدم. اما تو نفهميدي! يعني هيچ وقت نفهميدي! اين را من بعدها فهميدم. وقتي هم زنم شدي و من گفتم كه دوستت دارم، ريز خنديدي و چيزي نگفتي. خيال كردي اين هم يك جور حرف عاشقانه است كه بايد گفته شود. ولي من ديگر تنها عاشقت نبودم. محتاجت بودم و بدون تو هيچ! نمي دانم اين را مي دانستي يا نه!! شايد نمي دانستي كه مرا تنها گذاشتي و رفتي! فكر مي كردي كه بايد بروي و رفتي! اما هيچ فكر مرا نكردي كه چقدر بي تو تنها و اسيرم. تو باعشق ديگري با من زندگي مي كردي و به من دروغ نمي گفتي. سرگشته ي ستاره ات بودي. از نگاهت اين را فهميده بودم. آخر مي داني، نگاهت هميشه سمت دريا را چشم انداز داشت. نمي دانستم چرا اين قدر پريشاني و من فكرهايي مي كردم. يك بار هم به ناچار بهت گفتم؛ «تو هنوز فكر شوهر اولت هستي»؟! و اين را كه گفتم، غريب و مات، زمان زيادي، زماني به اندازه ي يك ابديت در من نگريستي. چيزي را شايد مي خواستي از نگاهم، از چشم هايم و از غم نشسته بر چهره ام بفهمي و نمي دانم كه فهميدي يا نه! اما وقتي سكوت بين ما سنگين شد، سكوتي كه به اندازه ي يك عمر از زندگي طول كشيد، گفتي: «ستاره ام آنجاست» و سمت دريا را اشاره كردي. آسوده شدم. حالا ديگر مي دانستم در فكر دخترت – ستاره – هستي كه موج آن را از ساحل قرباني گرفته بود».
نامه را بر سينه مي فشارم. ياد دريا لحظه ايي آسوده ام نمي گذارد. چنديست كه او از پيش من رفته تا شايد كه ستاره اش را از دريا باز پس گيرد و من حالا بدون او تنها شده ام. تنهاي تنها! تنها حتي براي خواندن و نوشتن يك نامه!
بعد از رفتنش، هزاران هزار نامه نوشتم و در عالم خيال بارها و بارها كبوترهايي را از قفس هاي بدون در پراندم، اما هيچ وقت كاغذي به پاي آنها نمي بستم. آنها را براي كسي نمي نوشتم. خودم مي نوشتم و خودم هم مي خواندم. افسون شده بودم. اما حالا ديگر خسته شده ام از اين همه نوشته هايي كه براي هيچ كس مي نويسم. يك سال است، شايد هم يك قرن كه او برنگشته و من يك سال است شايد هم يك قرن كه مي نويسم، اما براي خودم و نه براي هيچ كس ديگر و حالا مي خواهم كه براي اين هيچ كس، كسي پيدا كنم، آن وقت براي آن كس بگويم كه دريا تمام من بود و بگويم ، آن روز كه گفتمش؛ «دريا تو هستي من هستي»! اول به رنگ شفق شد، بعد دو قطره اشك در چشم هايش دو دو زد و عاقبت بر گوونه هايش فرو غلتيد و وقتي به من گفت كه دريا شوهر و ستاره را ازش گرفته، چيزي نگفتم، حتي غمگين هم نشدم. فقط نگاهش كردم. احساس مي كردك گمشده ي من است كه جز خيال و تصويري دور و گنگ در ذهن، ديگر هيچ نشاني از او ندارم. آن وقت انديشه ي غريبي در مكن قوت گرفت كه او همان گمشده ي من است. براي همين قلبم را به او سپردم و از آن پس - دريا – تمام من شد. اما – ستاره – تمام او بود و وقتي رفت و باز نيامد، او تنها شد و غمگين! زندگي اش رفت. پس از آن مدتها افسرده حال مي رفت و زورق را تا افق نيلگون پيش مي راند و قلاب كوچكي را چون بازيچه ايي در دست كودكان، به عمق آب مي فرستاد تا بلكه – ستاره – را صيد كندو بر قهر دريا نفرين ها مي نمود، اما عاقبت هم خود اسير خشم دريا شد و آن وقت من تنها شدم و غمگين! زندگي ام رفت.
حالا تمام هستي من شده نوشتن نامه، نوشتن نامه براي هيچ كس! اما او – درياي من – تمام اين نامه ها را مي خواند. نمي دانم چطوري! ولي او از همه چيز خبر دارد. اين را شب پيش بهم گفت. گفت كه به زوودي به سراغم خواهد آمد و حالا من خوشحال، اما مظطرب و كم طاقت در اين زورق بر سطح ناآرام امواج، انتظار مي كشم و شايد كه قلاب و شايد كه زورق هم چون منبه انتظارند. من به انتظار دريايم و شايد كه قلاب در طلب صيدي و زورق هم در تمناي بازگشت و خفتن در سر پناه شاخه هاي درختان است و دريا شايد كه در كمين قرباني است تا بر او چنگ زد.
به ناگهان موجي شتابان و حريصانه بر ما مي غرد و بعد همه چيز به يكباره همان مي شود كه بود. چيزي در وجودم غريب مي شود. نگاهم هراسان به هر سو مي دود و آن وقت نامه را مي بينم كه نرم و آهسته بر امواج از ما دور مي شود و شايد كه دريا آمده و آن را همراه خود برد.
وهم و اندوه تنهايي به يكباره بر جانم مي ريزد و بغض نشكفته ايي در گلويم فريادي مي شود و تا افق نيلگون پر مي كشد: «دريا پس چرا مرا همراه خود نبردي»؟!



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30593< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي